جدول جو
جدول جو

معنی بهره دار - جستجوی لغت در جدول جو

بهره دار
(اَ دَ)
حصه دار. (آنندراج). حصه دار و دارای حظ و نصیب. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بهره دار
حصه دار، شریک سهیم، دارای حظ و نصیب
تصویری از بهره دار
تصویر بهره دار
فرهنگ لغت هوشیار
بهره دار
سوددار، سودمند، مفید، نافع، انباز، حصه دار، سهیم، شریک
متضاد: بی بهره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که بیرق در دست می گیرد و پیشاپیش دسته ای از سربازان یا جمعی از مردم حرکت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عهده دار
تصویر عهده دار
عهده دارنده، برعهده دارنده، آنکه امری را به گردن گرفته، متعهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهره بردار
تصویر بهره بردار
ویژگی کسی که از درآمد ملک یا مزرعه یا کارخانه سود و بهره برمی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهره دار
تصویر پهره دار
پاسدار، نگهبان، محافظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهره یاب
تصویر بهره یاب
بهره مند، دارای بهره و نصیب، سودبرده، آنکه از چیزی یا کاری سود و بهره برده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
دهی است از دهستان ازگله (گرمسیری قبادی) بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان که در 12 هزارگزی شمال ازگله بر کنار مرز ایران و عراق واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 300 تن سکنه. آب آن ازچشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. زمستان چندین خانوار از ایل قبادی برای تعلیف احشام خود به حدود این ده می آیند. این ده در چهار محل واقع است که بنام گوراکی، باندار مصطفی خان، باندار عبدالله ویسی، گامیشکه نامیده میشوند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنچه بخیه دارد. (آنندراج). پارچه ای که بخیه کرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دا)
کامیاب و متمتع و بهره مند. (ناظم الاطباء). بهره مند. کامیاب. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
حص. (منتهی الارب). حصه. حص. (دهار). نصیب دادن:
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره داد
کاین گوهر شریف مر آن هدیه را بهاست.
ناصرخسرو.
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ زَ دَ / دِ)
آنکه امری را بگردن گرفته است. (فرهنگ فارسی معین). متعهد. متولی. پذیرفتار. پذرفتار. متقبل، صاحب شغل و دارای مأموریت و صاحب منصب و سرکار. (ناظم الاطباء) ، معاهده کننده و جمعکننده و جمعدار، ضمانت کننده مال الاجاره. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
آنکه از حاصل و سود چیزی استفاده می کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
دارندۀ سفره. مهمان دار:
مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید کز آن مرحبا میگریزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مهره دارنده. صیقلی کرده و جلا داده. (ناظم الاطباء). رجوع به مهره در این معنی شود، که مهره داشته باشد. دارندۀ مهره:
بسته چو حقه دهن مهره دار
راهگذر مانده یکی مهره وار.
نظامی.
، جانور که ستون فقرات دارد:
هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار
هم گوزنانش چو افعی مهره دار اندر قفا.
خاقانی.
رجوع به مهره داران شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
آنکه دارای دستکش شکاری بود. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ شَرر)
پاسدار. محافظت کننده. (برهان) :
خلیل از بیم آن زنهارخواران
مرتب داشت جمعی پهره داران.
نزاری (از جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
(اُ فُ)
نگهبان و مربی مرغان شکاری، صیاد. (فرهنگ فارسی معین) : چون فرسنگی دو رفتند این سه تن بر بالا ایستادند با کدخدا و من و... را با شکره داران گسیل کردند صید را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). به وقت مراجعت سلطان از سومنات یکی از شکره داران او اژدهایی بزرگ را بکشت. (تاریخ جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(گُو رَ دَ رَ)
دهی است از دهستان آلوت بخش بانۀشهرستان سقز واقع در 24000 گزی باختر بانه و 8000 گزی مرز ایران و عراق. کوهستانی و سردسیر و دارای 55 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رود خانه گوره دار است. محصولات جنگلی و مختصر غلات دارد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ / رِ یِ)
مهره ای است به اندازۀ برنجی بارنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سردارد و غربال بندان دو تای از آن را در سرکه افکنند به فاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا به یکدیگر پیوندند و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد چون پوست خایه. (یادداشت مؤلف). به عربی حجرالحیه گویند، و درمخزن الادویه گفته آن را اقسام است قسمی است معدنی وآن را مار مهره گویند و بعضی گفته اند در معدن زبرجدبهم میرسد و آن زبرجدی رنگ مایل به سیاهی و خاکستری است بشکل نگین مربعی از یک مثقال تا دو مثقال. دم حیوانی که در عقب سر بعضی از افاعی هست و در بعضی نیست. چون از گوشت جدا کنند نرم و بعد حجریت پیدا می کندو متفاوت است. مجعول نیز می باشد. امتحان اینکه بر جای گزیده مار بچسبد و چون شیر بر آن ریزند شیر منجمدو متغیر شود و چون جذب تمام سم کرده باشد دیگر نچسبد. (از آنندراج). حجرالثعبان. عودالحیه:
اگرچه مار خوار و ناستوده است
عزیز است و ستوده مهرۀ مار.
ناصرخسرو.
که زهرمار شود دفع هم به مهرۀ مار.
مجیر بیلقانی.
مهرۀمار بهر مار زده ست
به کسی کز گزند رست مده.
خاقانی.
میداشتم چو مهرۀ مارت ز دوستی
دندان مار بر جگرم چون گذاشتی.
خاقانی.
نوش بخشد به مهره مار سنان
مارگیرد باژدهای عنان.
نظامی (هفت پیکر).
خبر ده مرا تا بدانم شمار
که در سلّه مار است یا مهره مار.
نظامی.
- امثال:
مهرۀ مار دارد، همه کس او را دوست گیرند. همه کس به معاشرت او گرایند. نظیر: مهرگیاه دارد. (امثال و حکم). پیش همه کس محبوب است.
- ، کنایه از کنیزک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مهری ایست به اندازه برنجی با رنگ سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در درون سر دارد و غربال بندان دوتای از آن در سرکه افکنند بفاصله ای و آن دو در سرکه حرکت کنند تا بیکدیگر پیوندند، و این خاصیت در هر چیز آهکی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عهده دار
تصویر عهده دار
متعهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکره دار
تصویر شکره دار
نگهبان و مربی مرغان شکاری، صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفره دار
تصویر سفره دار
مهماندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره بردار
تصویر بهره بردار
آنکه از حاصل و سود چیزی استفاده میکنند، سهم گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره یاب
تصویر بهره یاب
بهره مند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای مهره است ذی فقار. یا مهره داران. نام عام کلیه جانوران استخواندار جانورانی که دارای استخوان میباشد و بالمال صاحب تیره پشت (ستون فقرات) هستند استخوانداران ذی فقاران ذوفقاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهره دار
تصویر پهره دار
نگهبان محافظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکره دار
تصویر شکره دار
((ش کَ رَ))
نگهبان و مربی مرغان شکاری، صیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهنه دار
تصویر دهنه دار
آخرچی
فرهنگ واژه فارسی سره
متمنع، مستفیض، بهره مند، بهره ور
متضاد: بی بهره، محروم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رباخور، سودخوار، نزول خور
متضاد: نزول ده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مغازه دار، دکان دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دروگر
فرهنگ گویش مازندرانی